عکس شیرینی میکادو بازاری
رامتین
۳۵
۲.۱k

شیرینی میکادو بازاری

۷ دی ۹۸
البته فقط مادرش وخوانواده شهاب نبودن که مسبب مشکلات بودن ،هر کسی میومد دم سوپر ،یا خودش یه نفر رو میشناخت واز نزدیک دیده بود که شرایطشون مثل شهاب وشادی بود 😁یا از یکی شنیده بود که یه زوجی بخاطر اختلاف سطح تحصیلی دچار مشکل شدن ودر نهایت زنه مرده رو انداخته بوده بیرون،اونم با یه تا زیر پوش لخت وبدبخت😱.اینا همش رو ذهنیت شهاب اثر میزاشت .کار به جایی رسیده بود که مادرم میرفت ارامو نگه داره با بی محلی شهاب روبرو میشد وگاهی اخم وتخم وگوشه وکنایه.کم کم مامانم بهانه میاورد که امروز کار داشتم یا یه چیزی خونه جا گذاشتم و...وشبا بر میگشت خونه.دوباره صبح میرفت پیش ارام.اینی که میگم صبح میرفت شب برمیگشت گفتنش آسونه ولی در واقع صبح ساعت پنج ونیم میرفت لب جاده تا با اتوبوسای گذری بره وهشت خونه خواهرم باشه وشب ساعت هفت بر میگشت تا نه ونیم الی ده خونه باشه.اونم شبای سرد زمستان.اون مدتم ماشین نداشتیم پدرم فروخته بودش تا با یه مقدار پس اندازی که داشت طبقه بالای خونمونو بسازه. دوباره شهاب وخانوادش فشار رو زیادتر کردن.وبا گوشه وکنایه میگفتن چهار روز مادر زن خونه داماد افتاده میخوره ومیخوابه مگه شهاب رو گنج قارون نشسته.در صورتیکه مادرم شبا غذا میپخت وفردا میبرد که به قولی هم کارش سبکتر باشه اونجا وهم سر سفره داماد نباشه،با این اوصاف وشنیدن این حرفا بازم مادرم ادامه میداد وتازه خیلی از حرفا رو قورت میداد وبه پدرم انتقال نمیداد تا یه وقت کدورتی پیش نیاد وروی داماد وپدر زن بهم باز نشه.همزمان هم طبقه بالای خونه رو می ساختن که بدن اجاره هم کمک خرج باشه ودراینده بعد از ازدواج من محل زندگی من باشه .خیلی وقتا مادرم میگفت کاش یه اتاق میگرفتیم همون شهر خواهرم اینا اون چهار روز که میرفتم اونجا دیگه بر نمی گشتیم ولی خوب نمیشد همچین کاری بکنن هم از لحاظ هزینه وهم از لحاظ اینکه اینطرف هم درحال ساخت وساز بودیم رسیدگی وسرکشی لازم داشت.تو این گیر ودار خواهرم باز حامله شد،گل بود وبه سبزه نیز آراسته شد .مادرم از دست خواهرم عصبانی بود میگفت فکر میکردم تحصیل کرده ای میدونی چطور حواست باشه،آخه چه گلی سر این یکی زدین که دومیم میخواین بیارین.خواهرم میگفت بخدا شهاب اصرار داشت ومنم گفتم شاید قبول کنم اخلاقش بهتر بشه.مادرم میگفت حماقت زنا تو این زمینه انگار بزرگ وکوچیک وشهری وروستایی وتحصیل کرده وبی سواد نمیشناسه همه یه جورن انگار همه مثل هم فکر میکنن.ولی دیگه چاره نبود نه خودش مایل بودسقط کنه ونه شهاب چنین اجازه ای میداد@Maryam.Poorbiazar
تو همون دوران خواهر دومیم شیوا دانشگاه قبول شد.پدرم از قبل شرط کرده بود که فقط شهر خودمونو بزنه تا مثل شادی دردسر رفت وامد وخوابگاه وعاشق شدن و...رو نداشته باشه.خواهرمم چون شرایط مالی پدرمو میدونست اصلا کنکور آزاد شرکت نکرد وفقط سراسری داد و داروسازی قبول شد،اونم تو اون شرایط بنایی وسر وصدا وگرفتاری ونبودن مادرم .یه ترم رفت واومد وبعد یه روزاومد وگفت که یکی از همکلاساش قراره بیاد خواستگاری.گویا خودشون دوتا حرفاشونو زده بودن و تفاهم داشتن.پدرم نگران بود میگفت چرا شما تا میروید دانشگاه فوری عاشق میشید.بزارید یکم عرقتون خشک بشه بعد،مدرکتونو بگیرید بعد ،حالا چه عجله ای دارید.ولی بعد از کلی حرف زدن با شیوا به این نتیجه رسید که کار غیر معقول وغیر اخلاقی که نمیخوان بکنن واجازه داد که خواستگار بیاد..بابک ومادرش اومدن،تک فرزند بود وپدرش رو دوسالگی از دست داده بود ومادرش تنها بزرگش کرده بود،مادرشم بازنشسته یکی از ادارات بودوضع مالیشون خیلی خوبتر از ما بود.چون بابک دانشجو بود وریالی درامد نداشت قرار بود که تو یکی از اتاقای خونه سه خوابه مادرش همراه مادرش زندگی کنن.جالب بود که همگی موافق این قضیه بودن.جهازم نیازی نداشتن چون همه جور وسیله خونه مادرش داشت،فقط یه سرویس خواب براش خریدن.تعداد کمی از دوستای مشترکشونم دعوت کردن ولی دیگه فامیل دو طرف حضور نداشتن.پدر ومادرمم اصراری برای حضور فامیل نداشتن،اون روزا واقعا مادرم خسته بود چه روحی وچه جسمی بخاطر برنامه های خواهر بزرگم ورفت وامدهای مکرر بین دو شهر.شامم تو یه رستوران دادن وتمام. خیلی اروپایی بود مراسمشون.منم تو این شرایط وبرنامه های خواهرام وساخت وساز باید درس میخوندم که البته ناخودآگاه درسم افت کرده بود وتمرکز درست وحسابی نداشتم.بچه دوم خواهرمم بدنیا اومد ودردسرای مادرم اینا دو برابر شد ولی همچنان بدون اینکه خم به ابرو بیارن به کمک کردن ادامه میدادن.پدرم دوباره یه ماشین دست ودوم قسطی خرید ومادرم با ماشین خودش میرفت ومیامد حالا که فکرشو میکنم میبینم چه شیر زن شیر دلی بود.هر چند بارها ماشین تو راه خراب میشد ولی از پدرم تا حدودی تعمیرشو یاد گرفته بود وگاهی هم ماشینا عبوری کمکش میکردن البته یه بار چند تا آدم عوضی هم مزاحمش شده بودن ،ولی مادرم پریده بود وسط جاده ومردم متوجه قضیه شده بودن وکمکش کرده بودن ومزاحما فرار کرده بودن وقضیه ختم به خیر شده بود.اون زمانا با اینکه مادرم دوتا نوه ودوتا داماد داشت هنوز جوان بود حدودای چهل ساله بود10
...